سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خاطره ای از شهید مهدی زین الدین

خاطره ایی از شهید مهدی زین الدین

 مهدی بست ساله ، دست خالی ، توی خط خرمشهر ، گیر

 داده به سرهنگِ فرمانده که « چرا هیچ کاری نمی کنین؟ یه

 اسلحه به من بدید برم حساب این عراقیها رو برسم.

 »سرهنگ دست می گذارد روی شانه ی مهدی و می گوید «

 صبر کن آقا جون . نوبت شما هم می رسه . » مهدی می

 گوید « پس کِی ؟ عراقی ها دارن می رن طرف آبادان .»

 سرهنگ لب خندی می زندو می دود سراغ بی سیم . گلوله

 ها ی فسفری که بالای سر عراقی ها می ترکد ، فکر می

 کنند ایران شیمیایی زده . از تانک هایشان می پرند پایین و پا

 می گذارند به فرار . – حالا اگه می خوای ، برو یه اسلحه

 بردار و حسابشونو برس. وقتی فرمان ده شد، تاکتیک جنگی

 آن قدر برایش مهم بود که آموزش لشکر 17 ، بین همه ی

 لشکرها زبان زد شده بود.

 

.

.